این روزها چقدر ساده دلم تنگ می شود...

این روزها چقدر ساده دلم تنگ می شود...



فضای دانشگاه ، فضای دیگری ست...

جو خودش را دارد ...

و یکی از مهم ترین عواملی ست که می تواند بر روی شخصیت فرد تاثیر گذارد

اینجا بحث کانون خانواده مطرح می شود

تا قبل از این هر فرد حداقل نصف روز را کنار خانواده یا دست کم در خانه به سر می برد و با محارم خود زمان را سپری می نمود.

اینجاست که نوجوان پس از قبولی در دانشگاه زمان بیشتری را در جایی بجز خانه و خانواده سپری می کند .

شاید درک چنین شرایطی برای غیر دانشجو سخت باشد اما شدنی ست.

اینجاست که فرد بیشتر زمان خود را با غیر می گذارد 

فضایی ست پر از دسیسه و در عین حال فضایی ست پر از معنویت 

دیگر اینجا بستگی به خود شخص دارد . ممکن است کمتر خبر از محارم باشد

کمتر خبر از دوستان خوب باشد

اما می توان از این شرایط استفاده کرد و راه تعالی را پیمود 

دانشجو می تواند روی شخصیت خود کار کند ، خودسازی کند

گاهی تکیه گاهی پیدا می شود

امیدی پیدا می شود

جایی یا کسی پیدا می شود که می شود خلوت دنج تنهایی این روزها

یا این که دوستی پیدا می شودکه نمی شناسیش و می شود امید

می شود رفیق روزهای بی کسی

اما خیلی ساده نبود

زمانی بود و هست که می گفتند دانشگاه جای این چیزها نیست

عده ای یکتنه در مقابلش ایستادند و عده ای هم یکتنه پیگیر

عده ای می گفتند نه و عده ای هم آری...

گذشت و شد

چقدر صفا دارد دانشگاه هوای آن روزها را بگیرد

جایی در دانشگاه باشد برای دلتنگی...

جایی که رفیقت باشد با اینکه نمی شناسیش 

بشود مرهم

بشود شوق

و بشود      شهید

                 شهید گمنام


ادامه نوشته

خاطرات بابام (1)

دیشب بود که پدرم برای اولین بار بعضی از خاطرات جنگ را تعریف می کرد :

حجت دوست ده ساله ی پدرم بود که با وجود دو سال اختلاف سنی از پدرم ، روزگار خوشی را با هم سپری می کردند.

آن روز کفش های پدرش را پوشیده بود . به کوچه آمده بود و ادا و اطوار در می آورد. همه می خندیدند و مسخره اش می کردند. خواهرش به همراه فرزندش از آبادان به اهواز آمده بودند و خانه ی پدرش مانده بود . آن روز ها آبادان زیر آتش بود.

بازی تمام شده بود و هرکس به خانه اش رفته بود.

ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد . بعثی ها آنقدر به اهواز نزدیک شده بودند که توپ هایشان شهر را نشانه می رفت.

آنقدر صدا بلند و گوش خراش بود که انگار توپ بعثی ها دم در خانه را نشانه رفته بود . 

همه ی بچه ها ساکن یک کوچه بودند . خانه شان پنجره ی بزرگی داشت . و همین پنجره...

درست بود . توپ افتاد درست وسط کوچه . اما کنار پنجره خانه حجت.

ترکش ها ...

همه از خانه ها بیرون آمدند و دور خانه حجت جمع شده بودند . ترکش ها از راه پنجره وارد شده بود .

مردم روی دست چیزی را از خانه حجت بیرون آوردند . جسد کودک ده ساله ای که سر نداشت .

چهار نفر از اعضای خانوادشان شهید شده بودند.

کودک دوازده ساله درست دیده بود . جسد کودک ده ساله همان جسد حجت بود...

و حجت شهید شد ...

پی نوشت : خاطرات پدرم ادامه دارد...

دل نوشت : کاش به جای خیلی از مچکریم ها فقط یکبار ، فقط یکبار می گفتیم : شهدا مچکریم...

سردار هور  یا همان علی هاشمی خودمان!

سلام سردار

ببخشید دیر شد.

زودتر از اینها می بایست خدمتتان می رسیدم.

هر چه بگویی درست است. قبول.

من کم کاری کرده ام.

شما که سرور مایی ببخش ...

آری ببخش...

ببخش...

ادامه نوشته