آنچه گذشت...
شب عاشوراست؛ باخبر می شوی که نزدیکی خانه ی یکی از اقوام تکیه ای برپاست که تعزیه برگزار می کند و تو می روی تا باز هم روایت دیگری از داستان را دیده باشی...
روز عاشوراست.امام حسین(ع) است و زینب(س) و شمر و عمر بن سعد و حرمله و...
و مردم هم هستند،کوچک و بزرگشان؛و دور تا دور نشسته اند
و قصه بدانجا می رسد که امام (ع) علی اصغرش را می آورد و بر بالای دست می گیرد و حرمله نیز آماده است.
که ناگاه...
ناگاه قطره های باران را روی صورتت حس می کنی.
آری باران است.و باران می بارد بیشتر و بیشتر و بیشتر
و تعزیه پایان می یابد؛عاشورا هم.
این بار نه تیر حرمله از کمان جدا می شود و نه علی اصغر تشنه می ماند و نه...
و این بار کل کربلا نیز سیراب می گردد
و تنها همین یک جمله را می توانی به باران بگویی:"با توام آی حضرت باران ظهر روز دهم کجا بودی؟"
و باران می بارد و می بارد می بارد.گویا صدایت را شنیده است و می خواهد هر طور شده دین هزار و چهار صد سال پیشش را ادا کند ولی به گمانم خود خوب می داند که اگر تا قیامت هم یک سره ببارد،باز هم بی فایده است.
با خودم می اندیشم نکند ما هم مانند باران باشیم.یعنی همیشه و همه جا باشیم اما آن گاه و آن جا که نیاز است باشیم،نباشیم...
و تو می پرسی کجا؟
آن جا که ناگاه از خواب برمی خیزی و عقربه های ساعت به تو می گوید تنها بیست دقیقه دیرت شده است اما کمی که می گذرد می بینی بیست سال است که خواب بوده ای...
و ناامیدی ست که از سر و کول فکرت بالا می رود. ناگاه به یاد حرف آن مرد روضه خوان می افتی که گفته بود شام غریبان را از دست ندهی و آن زمان است که کمی تسکین می یابی.
و اشک در چشمانت حلقه می زند آنگاه که یک ناشناس تربت حسین(ع) را برایت به سوغات می آورد...
پی نوشت:
حرم ندیده من رو زیر گل نکن...
متن : مرجان.م