هوالحق (پست ثابت)

چرا عهد جاوید؟

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکافِرينَ يُجاهِدُونَ في‏ سَبيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ    (مائده،54)

ای کسانی که ایمان آورده اید ، هر کس از شما از دین خود برگردد ( زیانی به خدا نمی زند ) خداوند به زودی گروهی را خواهد آورد که آنها را دوست دارد و آنها نیز او را دوست دارند ، در برابر مؤمنان رام و خاضعند و در برابر کافران مقتدر و پیروز ، در راه خدا جهاد می کنند و از سرزنش هیچ ملامتگری نمی هراسند. این ( ایمان و محبت و شهامت ) فضل خداوند است که به هر کس بخواهد می دهد و خداوند ( از نظر وجود و توان و رحمت ) گسترده است و داناست.

روایاتی موجود است که پیامبر(ص) مصداق این آیه را سلمان ویاران و هموطنان او دانسته است...

و این همان عهدیست که خدا آن را با ما بسته است.عهدی که باید تا ظهور منجی عالم بشریت جاوید نگاه داشته شود.

تذکر:لطفا با خواندن این متن مغرور نشوید چرا که آوردن گروهی دیگر به جای ما ، برای خدا بسیار آسان است.

سلام

فکر نمی کردم بعد از این همه مدت بلاگفا هنوز فعال باشه!

تصمیم دارم وبلاگ رو بازگشایی کنم.

اما قبلش کمی وبلاگ تکونی لازمه.

اگر مایل بودید می تونید صفحه اینستاگرام بنده رو دنبال بفرمایید :

aseman.shab@

یهویی بعد یه عمر!

سلام

نشسته بودم یه گوشه که همین طوری یهویی دلم هوای وبلاگو کرد.

تو این چند وقته تکنولوژی انقد پیشرفت کرده و فراگیر شده که وبلاگ حس نوستالژیک تلویزیون سیاه و سفید رو داره!

این چند وقت ، فرصت مطلب گذاشتن نداشتم یا شایدم حوصله شو نداشتم و تنبلی می کردم.

الانم هنوز نمی دونم می خوام چی بنویسم .

انقدر این چند وقت اتفاق افتاده که نشه بینشون انتخاب کرد.

ولی جدیدترینش همین قضیه ریزگرد ها بود.

کی فکرشو می کرد هوای اهواز که تا همین چند روز پیش انقدر خاکی بود که ملت فکر کاشتن گیاه توش بودن، امروز این طوری باشه؟

کی فکرشو می کرد تو ماه آخر و در حالی که همه داشتن کم کم بخاری هاشونو جمع می کردن و بعضا کولر هم به کار انداخته بودن ، بارون بیاد؟

اونم چه بارونی

ان شا، الله که تبدیل به برف هم میشه

بعله تعجب نکنید!همون خدایی که خاک رو بارون کرد می تونه بارون رو هم برف کنه!مگه شک دارین؟!

عکس ها خیییلی قشنگن پیشنهاد می کنم بقیه شونم ببینید : هوای بارانی اهواز

خدایا شکرت

از دست و زبان که برآید                کز عهده شکرش به درآید


 

پ ن 1 : التماس دعای فراوان به قول یک دوستی : "التماس دعای اخلاص +شهادت"

پ ن 2: امروز جمعه بود:

نه پلاک شناسایی دارم

نه رمز شب را می دانم،

نه راه برگشت را می شناسم!...

آواره میان خط مقدمی که دور تا دورم را میدان مین گرفته است،

آقا اگر به دادم نرسید...

از دست رفته ام...

گاهی نگاهی...

"اللهم عجل لولیک الفرج"

 

ضامن چشمان آهو ها به دادم می رسی؟

پست جمعه

عصر يك جمعه دلگير، دلم گفت

بگويم بنويسم كه چرا عشق به انسان

نرسيده است؟ چرا آب به گلدان نرسيده

است؟ چرا لحظه ي باران نرسيده است؟ و

هر كس كه در اين خشكي دوران به لبش

جان نرسيده است، به ايمان نرسيده است

ما هستیم

این روزها اتفاقات عجیب و غریبی در اطرافمان می افتد.اتفاقاتی که اگر چه دور از ذهن اما با هم ارتباط تنگاتنکگی دارند....

مثلا همزمانی چندین و چند ساله رویدادهای مهم ورزشی با کشتن مردم بی گناه

 

مثلا اینکه کسانی که تا دیروز شعار "نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران" سر می دادند امروز stop killing را به اشتراک می گذارند

یا اینکه حتی خوانندگان غربی هم به فکر حمایت از غزه می افتند

 

این ماه حواسمان را بیشتر جمع کنیم...

گاهی وقت ها اصلا حواسمان نیست

حواسمان نیست چه می کنیم

حواسمان نیست چه می گوییم  و چه می شنویم  و چه می بینیم  و چه می خوانیم و یا حتی به چه فکر می کنیم

در واقع این طور وقت ها یک چیزی به نام فراموشی به سراغمان می آید و اصلا شاید خودمان را به فراموشی می زنیم

مدتی که می گذرد و از جو دور می شویم و تبعات کارهایمان هویدا می شود تازه آن زمان است که یا آه از نهاد برمی آریم و یا دست پشیمانی بر سر می کوبیم و به دنبال چاره ای می گردیم برای درست کردن(بخوانید ماست مالی کردن) اشتباهات گذشته مان....

یک زمانی هم هست که هر چه می گذرد اصلا انگار نه انگار!

به فکر جبران اشتباهات که نمی افتیم هیچ ، اصلا قبول نداریم که اشباه کرده ایم!

یا شاید هم هنوز در آن فراموشی به سر می بریم

همین زمان است که یک نفر به یک طریقی باید بفهماندت؛و کسی این کار را برایت می کند که واقعا تو را دوست داشته باشد

می فهمید که منظورم چه کسی است؟

 حالا برای هر کسی به یک شکلیست.یک نفر تصادف می کند، آن یکی عزیزی را از دست می دهد و دیگری هم ورشکست می شود

که شدت این اتفاقات تابعی از شدت فراموشی مان است...

یک وقت هم می بینی برای یک نفر فرود آمدن یک ظرف سنگین بلوری روی صورتش ، کافی باشد

کافی باشد تا بفهمد اگر چند میلیمتر آن طرفتر خورده بود الآن چشمش کور شده بود و یا اگر روی صورتش خورد شده بود تا آخر عمر باید با جای بخیه روی صورتش سر می کرد  و یا اگر دو سه سانتی متر آن طرفتر می خورد به گیجگاهش برخورد می کرد و در جا تمام می کرد و یا....

و همین کافیست تا یادش بیاید چند بار پیمان بسته و شکسته...

و همین کافیست تا حواسش را بیشتر جمع کند

پس بیایید این ماه حواسمان را بیشتر جمع کنیم

حداقل همین یک ماه را...


 

پی نوشت:

شاید برای شروع بد نباشد این پیام را برای اطرافیانمان بفرستیم:

"وارد ماه خدا شده ایم،وقت بخشیدن و صاف کردن دل هاست ، پس اگر نگاهی ، صدایی ، زبانی ، از من بر دلت ترکی انداخته به بزرگی میزبان این ماه مبارک مرا ببخش .شاید فرصتی برای جبران نباشد..."

من دیگه حرفی برای گفتن ندارم!

اول قرار بود این سوژه این پست باشد.بعد از کمی فکر به این نتیجه رسیدم که آخر چرا من همه اش دنبال گیر دادن هستم؟اصلا مگر هنرمند ارزشی و غیر ارزشی دارد؟

حالا بلکه هم یک هنرمندی به خاطر هنرش و صد البته برای رعایت ادب مجبور شد یک دست و روبوسی کوچکی هم بکند،اصلا به من چه ربطی دارد؟ من دقیقا کدام قسمت پیاز تشریف دارم؟

القصه  دیدم آخر وقتی انقدر سوژه جالب انگیزناک و باحال هست اصلا این چه کاریست که آدم برود وقت خودش را با این جور خاله زنک بازی ها تلف کند!!!

باور بفرمایید راست می گوییم .این هم سوژه:

 

شما را نمی دانم ولی نتیجه گیری که ذهن ناقص اینجانب از این موضوع دارد این است که تهاجم فرهنگی و جنگ نرم و این جور چیز ها یعنی کشک!

اصلا مگر در کشور مشکلات فرهنگی وجود دارد؟

اصلا مگر ما آمار ازدواجمان پایین و آمار طلاقمان بالاست؟

اصلا مگر ما بدحجابی داریم؟

 اصلا مگر ما در کشورمان دوستی با نامحرم داریم؟

اصلا مگر ما جمعیتمان دارد پیر می شود؟

اصلا مگر ما در کشور فرقه منحرف داریم؟

اصلا مگر ضد انقلاب داریم؟

مردم،ما چنین چیز هایی دااااریم آیاااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

استغفرالله خدا مرا مرگ بدهد خب صد البته که نداریم!

حالا بلکه هم یک مقادیر بسیار کمی از این ها را داشته باشیم،این چه ربطی به ماهواره دارد؟؟؟؟؟؟؟؟

 

من دیگه حرفی برای گفتن ندارم!

 

شهید علم(2)

سلام علیرضا کوچولو

البته تو حالا دیگر برای خودت مردی شده ای

حالا شش سال داری

همین چند وقت پیش بود که بچه های دانشگاه شریف برایت جشن تولد گرفتند

تو می خندیدی اما خوب می دانستی که چقدر جای بابا خالیست

کسی چه می داند شاید هم بابا را در جشن تولدت دیدی اما صدایش را نیاوردی

مادربزرگ اما می گوید بابا رفته است ماموریت،یک ماموریت پیش خدا

و تو خوب می دانی که این ماموریت را بازگشتی نیست.

  سال دیگر به مدرسه می روی و"بابا آب داد" و" بابا نان داد" یاد می گیری.

اما به معلمت بگو که یادگرفتن این جملات به دردت نمی خورد.

بگو یادت بدهد بنویسی: "بابا جان داد."

"بابا خون داد."

راستی علیرضا تو می دانی انرژی هسته ای چیست ؟ اتم و اورانیوم غنی شده و نیروگاه نطنز و رآکتور آب سنگین اراک و...چطور؟

اسم مذاکرات هسته ای و1+5 و ژنو و ظریف و اشتون و...به گوشت خورده؟

خوش به حالت که نمی دانی و ای کاش هیچوقت ندانی.

ای کاش هیچوقت ندانی پدرت برای چه شهید شد و هیچ وقت نفهمی که ما خون پدرت را با یک مشت دلار عوض کردیم.

یعنی نه اینکه از روی عمد این کار را کرده باشیم ها نه ، حواسمان نبود!

قرارداد را خوب نخواندیم! نامرد ها یک سری کلمات دوپهلو در آن به کار گرفته بودند که ما متوجه نشدیم!همین!

ولی همین چیزی هم که عایدمان شده پول کمی نیست!بودجه یک هفته کشور است!تازه اگر به تعهداتمان عمل کنیم و اعتمادشان را جلب کنیم ، در دراز مدت بیشتر هم می دهند!

اصلا این انرژی هسته ای هم چیز زیاد دندان گیری نیست!

مگر نشنیدی که آلمان هم به این نتیجه رسید که این جور چیز ها ضرر دارد و تاسیاتش را جمع کرد؟!

خلاصه این که اگر قرار باشد چرخ زندگی مردم نچرخد لازم نیست سانتریفیوژ ها هم بچرخند!

***


این زندگی قشنگ من مال شما

ایام سپید رنگ من مال شما

بابای همیشه خوب من را بدهید

این سهمیه های جنگ من مال شما


پی نوشت:

حتما ببینید

فيلم سخنان دکتر اکبر اعتماد (رئيس انرژي اتمي ايران قبل از انقلاب)


هديه ويژه ثريا به جک استراو، ميهمان اين روزهای ايران


از عاشورا تا ظهور


حدیث نوشت:


پيامبر اكرم (ص) فرمود:فرزند آدم ، آنچه حاجت تو را رفع كند در دسترس خود داري و در پي آنچه تو را به طغيان وا مي دارد روز ميگذاری ، به اندك قناعت نميكنی و از بسيار سير نمي شوی .

 


ظهور نوشت:


کلیپ زیر رو حتما گوش کنید.



از




تا

ظهور



منبع کلیپ:faraghlit.com

پست جمعه

فریاد حسین را شنیدیم همه           از کوفه به سوی او دویدیم همه

رفتیم به کربلا ولی برگشتیم           از شمر امان نامه خریدیم همه

نه شرم و حیا نه عار داریم از تو           اما گله بیشمار داریم از تو

ما منتظر تو نیستیم آقا جان            تنها همه انتظار داریم از تو

یک عمر تو زخمهای ما را بستی           هر روز کشیدی به سر ما دستی

شعبان که به نیمه میرسد آقا جان           ما تازه بیادمان میاید هستی

از شنبه درون خود تلنبار شدیم           تا آخر پنجشنبه تکرار شدیم

خیر سرمان منتظر دیداریم           جمعه شده ظهر جمعه بیدار شدیم

هم چاه سر راه تو ماها بکنیم           هم از غم هجران تو هی دم بزنیم

این نامه چندم است شما میخوانید           داریم رکورد کوفه را میشکنیم

.

.

.

ادامه نوشته

جنگ

چند وقت پیش حرف های جالبی در مورد تفاوت بین جنگ سخت و نرم به گوشم خورد.با این مضمون  که در جنگ سخت تو دشمنت را  می بینی، دوستان زخمیت را می بینی و باعجله به سمتشان میروی تا کمکشان کنی ولی در جنگ نرم چه؟نه دشمن را می بینی و نه زخم های دوستانت را...

امتحانش مجانیست.فقط کافیست که یک بار چشم هایت را بشویی و جور دیگری ببینی.

آن وقت چیز هایی را می بینی که باورش برای خودت هم مشکل است.

درست مثل یک خواب.

از یک سو تانک های دشمن را می بینی که به سمتت می آیند و از سوی دیگر هواپیماهاییشان را. دستانت را حلقه می کنی و می گذاری روی سرت و محکم خودت را پرت می کنی روی زمین.سرت را که بلند می کنی زخمی هایی را می بینی که زیر تانک ها له می شوند و زیر لب فقط می گویی وای چقدر زخمی. 

دستپاجه می شوی و می خواهی کاری انجام دهی،تکان که می خوری دردت می گیرد خوب که نگاه می کنی می بینی تو هم زخمی شده ای ولی می شود تحملش کرد.تکه پارچه ای پیدا می کنی و می بندیش تا بروی سراغ بقیه.اولین چیزی که به ذهنت می رسد این است که از تیررس دشمن دورشان کنی.بیاریشان عقب تا پزشک زخمشان را مداوا کند. می خواهی زیر بغلشان را بگیری و بکشیشان عقب ولی دردشان می گیرد و صدای ناله شان درمی آید و گمان می کنند داری زجرشان می دهی.می خواهی برای زخمشان کاری کنی ولی متوجه می شوی که پزشک نیستی.تنها کاری که از دستت بر می آید این است که مانند خودت با تکه پارچه ای زخمشان را ببندی...

چشم هایت را که باز می کنی می بینی وسط خیابانی،شاید هم دانشگاه و یا شاید مهمانی.همه خوشحالند و می گویند و می خندند.دیگر نه از تانک خبری هست، نه از هواپیما و نه زخمی.

تو هم شروع به خندیدن می کنی اما هنوز جای زخمت درد می کند.

می دانی زجر آورترین قسمت این خواب کجاست؟

دیدن زخم های اطرافیانت،زخم هایی که خودشان هم نمی بینند...


فوتبالیست مداح

 سیدمهدی سیدصالحی مهاجم با اخلاق پرسپولیس با حضور در برنامه زنده «ویتامین ۳» که با اجرای علی ضیاء هر روز صبح از شبکه سه سیما پخش می شود در رثای سید و سالار شهیدان و حضرت رقیه(س) به روضه خوانی و مداحی پرداخت.

<


ما هم امیدواریم این حرکت شایسته ایشان به یک فرهنگ تبدیل شود.

منبع:دیارباران،خوزنیوز


بسم رب المحرم

 داری از قصد می زنی یک ریز

با سر انگشت خود به شیشه ی من

قطره قطره نمک بپاش امشب

روی زخم دل همیشه ی من
تو که در کوچه راه افتادی

همه جا غیر کربلا بودی!

با توام آی حضرت باران

ظهر روز دهم کجا بودی؟
روز آخر که جنگ راه افتاد

سایه ی تشنگی به ماه افتاد

هر طرف یک سراب پیدا شد

چشمهامان به اشتباه افتاد


مهر زهرا مگر نبودی تو؟

تو که با مادر آشنا بودی

با توام آی حضرت باران

ظهر روز دهم کجا بودی؟


مادری در کنار گهواره

لب گشود و نگفت هیچ از شیر

تو نباریدی و به جات آن روز

از کمانها گرفت بارش تیر


تو که حال رباب را دیدی

تو به درد دلش دوا بودی

با توام آی حضرت باران

ظهر روز دهم کجا بودی؟


وقتی آن روز رفت سمت فرات

در دلش غصه های دنیا بود

تو اگر در میانمان بودی

شاید الآن عمویم اینجا بود


رحمت و عشق از تو می بارید

قبل تر ها چه باوفا بودی

با توام آی حضرت باران

ظهر روز دهم کجا بودی؟


                                                                                                شاعر: حسین زحمت کش

91/7/25

این جا ایران است

25 مهر 91

یک روز تکرار نشدنی در

دانشگاه شهید چمران اهواز

خوب یادم میاد،چند روز قبلش بود که با دوستم داشتیم به سمت دانشکده مون می رفتیم. توی راهرو متوجه شدیم چند تا پسر جوان مشغول چسبوندن کاغذهایی هستند.کاغذهایی که روی آن نوشته شده بود:

"آب زنید راه را هین که نگار می رسد"

دوستم از یکیشون پرسید:ببخشید این نگاری که قراره بیاد حالا کی هست؟

اونم گفت:تا سه شنبه صبر کنید،خودتون می فهمید!

بعدا فهمیدم که سه شنبه قراره شهید گمنام بیارن دانشگاهمون.

سه شنبه صبح کلاس فیزیک داشتیم.از قبل گمانه زنی هایی شده بود که احتمالا کلاس ها تشکیل نمی شه.اما من تصمیم گرفتم برم تا مطمئن بشم.اون روز صبح حالم اصلا خوب نبود.ولی رفتم.

ورودی دانشگاه خلوت بود و به قول معروف پشه هم پر نمی زد.اتوبوس هم نبود.بعد از چند دقیقه یکی از دوستام رو دیدم.تو فکر برگشت به خانه بودم که اون بم پیشنهاد داد بمونم و تو مراسم شرکت کنم.منم که تا اون روز چنین تجربه ای نداشتم،قبول کردم و اون روز شد یکی از به یاد ماندنی ترین روز های زندگی من.راستش اصلا فکر نمی کردم مراسم انقدر شلوغ بشه ولی خب همه که مث من نبودن!


پست جمعه

فرقی نمی کند بچه مذهبی باشی یا نه

فرقی نمی کند شیعه باشی یا نه

فرقی نمی کند مسلمان باشی یا نه

فرقی نمی کند ایرانی باشی یا نه

اصلا فرقی نمی کند که هستی و چه هستی و چه کاره ای

جمعه که می شود حال و هوای دلت عوض می شود

دل است دیگر،

یکهو دیدی به سرش زد بگیرد

و تو نمی دانی چرا

تمام تلاشت را می کنی بلکه کمی حواسش پرت شود

از گردش یک روزه و مهمانی رفتن گرفته 

تا عوض کردن کانال تلویزیون و حتی خواب

اما بی فایده است

تازه عصر که می شود سنگین تر می شود دلت

انگار تمام غم و غصه های دنیا را می خواهد بچپاند در خودش

غروب می شود و دل تو باز سنگین تر

بی اختیار به سراغ پنجره می روی و بازش می کنی

آن وقت است که می بینی دل آسمان هم گرفته است

دل خودت و آسمان را که در یک ترازو می گذاری می بینی مال او سنگین تر است

بهتر که نگاه می کنی می بینی دل آسمان رنگ خون شده

انقدر محو تماشایش می شوی که کم کم سیاه می شود

و دل تو هم یکهو سبک می شود

و تو می شوی همان آدم دیروزی

روز از نو ، روزی از نو

و باز یک هفته طول می کشد تا دلت هوای گرفتن کند

غافل از آن که دل آسمان هر روز خون می شود


پی نوشت:

اَللّهُمَّ اَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ

میهمانی که میزبان شد

می خواهم بنویسم ،بنویسم از ناگفته ها و شاید هم از گفته ها گفته هایی که اگر هزار بار هم تکرار شوند باز بوی ناگفتگی می دهند و باز دل همه مان قنج می زند برای تکرارشان.

می نویسم از کلافی که سرش هر کجا می تواند باشد اما تهش می رسد به اینجا:

از صدای کودکی هایم که می گوید:دوست دارم صدات کنم تو هم منو صدا کنی...

از سوت قطاری که آغازگر راهیست که پایانش تویی

از مسابقه دادن هایمان که چه کسی زودتر ضریح را می بیند

از مادربزرگی که اولین بار آداب ورود به بارگاهت را به من آموخت

از حوض بزرگی که همیشه آرزو داشتم در آن شیرجه بزنم

از آدم هایی که گر چه شکل ولباس و زبانشان  با ما فرق داشت اما دلشان هم شکل و هم لباس و هم زبان ما بود

از دوستان کوچکی که حتی زبانشان را هم نمی فهمیدم

از کبوترها، کبوترهایی که به خاطرشان بزرگترهایم را التماس می کردم که دانه بخرند تا من برایشان بریزم

گاهی که حرکت هایشان را دنبال می کردم ، خوب می فهمیدم که با بقیه کبوترها فرق دارند هر چه باشد آن ها کفتر جلد حرم اند

***

و من روز به روز بزرگتر می شدم و روز به روز دورتر تا آنجا که ...

و امروز من مانده ام و حسرت حتی یک دقیقه از آن لحظه های کودکی

 حافظ اما نیک می داند حکایت این روزهای من را. 


پی نوشت:

میلاد صاحب بهشت ایران زمین بر همگان مبارک باد.

امام نوشت:

 خوش خلقی دو گونه است : فطری و اختیاری ولی صاحب خلق خوش اختیاری برتر است.

من هشتمین آن هفت نفرم

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه ی شگفتش را با مردمان در میان بگذارد . می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود ! او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند ، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند . سگ اصحاب کهف ، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید ، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند .

سگ اصحاب کهف گریست و گفت :

- من هشتمین آن هفت نفرم . با من این گونه نکنید ... آیا کتاب خدا را نخوانده اید ؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند ؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم ، امروز از غارم بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود ، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است . دست هایی از خشم و خشونت دارید ، می درید و می کشید . دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید . این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شما ست !

سگ اصحاب کهف گفت :

- آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل ، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن اما می بینم که شما از تبدیل تنها فروتر رفتن را بلدید ، سقوط و مسخ را . با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری ، زندگی . چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر . چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگران گوش دهید . شاید دیگری سگی باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید !

سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد .

خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...

 

 

 عرفان نظرآهاری

از کتاب "من هشتمین آن هفت نفرم"

ندبه(2)

وَ الْوَسِيلَةَ إِلَى رِضْوَانِكَ فَبَعْضٌ أَسْكَنْتَهُ جَنَّتَكَ إِلَى أَنْ أَخْرَجْتَهُ مِنْهَا وَ بَعْضٌ حَمَلْتَهُ فِي فُلْكِكَ وَ نَجَّيْتَهُ وَ [مَعَ‏] مَنْ آمَنَ مَعَهُ مِنَ الْهَلَكَةِ بِرَحْمَتِكَ وَ بَعْضٌ اتَّخَذْتَهُ لِنَفْسِكَ خَلِيلا وَ سَأَلَكَ لِسَانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ فَأَجَبْتَهُ وَ جَعَلْتَ ذَلِكَ عَلِيّا وَ بَعْضٌ كَلَّمْتَهُ مِنْ شَجَرَةٍ تَكْلِيما وَ جَعَلْتَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ رِدْءا وَ وَزِيرا وَ بَعْضٌ أَوْلَدْتَهُ مِنْ غَيْرِ أَبٍ وَ آتَيْتَهُ الْبَيِّنَاتِ وَ أَيَّدْتَهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَ كُلٌّ [وَ كُلا] شَرَعْتَ لَهُ شَرِيعَةً

و وسيله به جانب خشنودى‏ات قرار دادى،پس بعضى را در بهشت جاى دادى،و بعضى را براى خود دوست صميمى گرفتى،و از تو درخواست نام نيك،در ميان آيندگان كرد،و تو درخواست او را اجابت نمودى،و نامش‏ را بلند آوازه كردى،و با بعضى از ميان درخت سخن گفتى،سخن گفتنى خاص،و براى او برادرش را ياور و وزير قرار دادى،و بعضى را بدون پدر به وجود آوردى،و دلايل آشكار به او عنايت فرمودى و به روح القدس او را تأييد نمودى،و براى همه آنان شريعت مقرّر كردى.


پی نوشت:خوشا به حال زمان که صاحبش مهدی(عج) است...

شرم بر تو ای دنیا

مصر کودکی هایم در نظرم اینگونه بود :

مصر امروز اما : 

سوریه کودکی های خیلی ها در نظرشان اینطور بود :

سوریه امروز اما :

 آه ای دنیا! می خواهم با تمام وجود فریاد برآورم و صدایت کنم

صدای مرا می شنوی؟

کودکی هایم را پس بده...

.

.

.

خیلی خب قبول کودکی های من مال تو اما عوضش کودکی اینان را پس بده 

نمی توانی نه؟

راست می گویی انگار فراموش کرده بودم که کار تو تنها گرفتن است...


پی نوشت1  :



پی نوشت 2 :

توجه                                                                                                

سلام

این اولین باریه که دارم براتون سخنرانی می ذارم.فقط و فقط به خاطر اینکه موضوع بسیار بسیار بسیار مهمیه.

موضوعش هم "بایدها و نبایدهای کار در عرصه مهدویت" هست.مهدویت،همون چیزی که هممون به خاطرش داریم تو این فضا فعالیت می کنیم.حتما حتما حتما کامل و با دقت گوش کنید چون یه تلنگریه برای همه ی ما حداقل واسه ی منی که کوه ادعام.

پس دیگه سفارش نمی کنم.من وظیفه ی خودم دونستم که این کار رو انجام بدم.شما هم منتشر کنید.لازم به ذکر است که این سخنرانی از سلسله نشست های روایت عهد می باشد.اینم لینک دانلود با حجم 38 مگابایت(روی عکس کلیک کنید.)

منبع دانلود:www.faraghlit.com

یک نقد(2)

بی شک شما نیز با من هم عقیده اید که نمی توان در مورد یک فیلم صحبت کرد و پای نویسنده ی آن رابه میان نیاورد.سعید نعمت الله ، نویسنده ای که در سال های اخیر قلمش مخاطب های زیادی را پای تلویزیون نشانده. از "رستگاران" و "زیرهشت" و "دیوار" گرفته تا "شیدایی" و "جراحت" و "مادرانه".چیزی که او را از سایر نویسندگان متمایز می کند،همین سبک خاص نوشته هایش است که در این نوشته سعی بر آن دارم تا درمورد برخی از جنبه های سبک او صحبت کنم.

از ویژگی های بارز شیوه ی نویسندگی نعمت الله استفاده  از اسامی خاص و مهجور است.(اسم و فامیل هایی که کمتر به گوش می خورند) مانند:خجسته ، عطا ، طاها ، ماهان ، سپاهان ، تمجید ، زمان و... 

در نوشته های نعمت الله انگار خود بازیگران نیز نویسنده اند!چرا که به وفور مشاهده می کنیم که حرف هایی بر زبان می آورند که اگر یک انسان عادی بخواهد آن ها را بگوید باید از قوه ی تخیلش بهره بگیرد و قبلش کلی فکر کرده باشد.جملاتی که بیشتر به جملات قصار شبیه اند تا حرف زدن یک انسان معمولی.مثلا آن جا که پهلوان جلیل به اردلان می گوید:"آبرو فرش دستبافت نیست که هر چی بیشتر پا بخوره قیمتی تر شه" یا در سکانسی دیگر که باز خود پهلوان جلیل خطاب به مریم می گوید:"اگه دلت یه جایی گیر کرد،همه زندگیت نخ کش می شه."

بازیگران در صحبت هایشان از ضرب المثل هایی استفاده می کنند که شاید این روز ها کمتر به گوش بخورند مانند سکانسی از سریال شیدایی که برادر افسانه به او پیشنهاد می کند که به خانه ی آن ها بیاید و افسانه در جواب می گوید:"بیام که با زنت اره بدم و تیشه بگیرم؟"

و در کل می توان گفت لحن نوشته های نعمت الله با رگه هایی از فرهنگ و سنت قدیمی آمیخته است.انگار که سعی داشته باشد فرهنگ جدیدی برای صحبت کردن را در جامعه جا بیندازد.

یکی دیگر از جنبه های خاص نوشته های نعمت الله این است که بعضی مواقع می بینیم که بازیگر به جای صدا زدن نام طرف مقابل از روش دیگری استفاده می کند به این صورت که مثلا سعی می کند او را به کس دیگری منسوب کند.برای مثال : بابا سپاهان ، دختر عطارزاده ، پسر پهلوون نایب ، دختر بیژن و...

همه ی ویژگی هایی که گفته شد باعث می شود تا داستان بسیار غیر واقعی جلوه کند و به معنای تمام کلمه بشود فیلم!

ویژگی مثبت نوشته های او اما اینست که از سوژه های خوبی استفاده می کند سوژه هایی که اکثرا خانوادگی هستند و حرف های زیای برای گفتن دارند.داستان هایی که اکثرا خیلی خوب پیش می روند و تمام می شوند.برای مثال "جراحت" شاید یک چیز تکرار نشدنی باشد.

اما در مادرانه این چنین نبود و حداقلش اینست که پایان جالبی نداشت.شخصیت پردازی ها نیز بعضا  ضعیف بودند و می توان گفت تکلیفشان با خودشان مشخص نبود و مخاطب اصلا نمی توانست رفتاری را که مثلا در قسمت دیروز اردلان دیده با قسمت امروز مقایسه کند.شخصیت مریم را نیز بنده به نوعی توهین به قشر تحصیل کرده و فرهنگی جامعه می دانم.

شاید کمتر کسی از سعید نعمت الله انتظار چنین پایان ضعیفی را داشت.و باید گفت که "مادرانه" نعمت الله به هیچ وجه با "جراحت" او قابل قیاس نیست.

در کل شاید تنها چیزی که مرا به تماشای مادرانه وا می داشت آهنگ تیتراژ آخرش بود!


یک نقد (1)

بی شک یکی از سریال های پرمخاطب ماه رمضان امسال سریال مادرانه بود.بنده در اینجا قصد دارم این سریال را از دیدگاه شخصی مورد نقد قرار دهم و از آنجا که در این مدت در فضای مجازی بیش از همه شاهد بیان نکات مثبت این  فیلم بوده ایم لذا بنده سعی دارم تا نکات منفی را نیز نمایان کنم.

پدرانه نه مادرانه!

اوایل با دیدن نام سریال گمان میکردم که محور اصلی داستان پیرامون تلاش های رعنا برای گرفتن بچه هایش از اردلان میگردد.اما هر چه بیشتر گذشت فهمیدم که سخت در اشتباهم!و داستان طوری بیان شده که انگار تلاش های اردلان برای نگه داشتن فرزندانش بسیار بیشتر از تلاش های رعنا برای گرفتنشان است و اینکه گویا علاقه ی اردلان به بچه ها خیلی بیشتر از علاقه ی رعنا به آن هاست.پس بهتر است نام سریال را پدرانه می گذاشتند نه مادرانه!

اردلان  و رعنا

اردلان،شخصیتی که در آغاز بسیار سیاه نشان داده شده و به تدریج به سمت سفید نمایی پیش می رود.تا جایی که مخاطب سیاه بودن او را از یاد می برد و روز به روز بیشتر دلش به حال او می سوزد و از ته دل آرزو می کند تا در پایان اتفاقات خوبی برایش بیفتد.رعنا اما از آغاز تا پایان خاکستری است.با این تفاوت که جایی متمایل به سفید می شود و جایی دیگر متمایل به سیاه.که البته در نهایت با همان خاکستری متمایل به سیاه صحنه را ترک می کند.

داستان طوری روایت شده که انگار گناه رعنا در این جریان بسیار بیشتر از اردلان است.برای ما اینکه یک مادر بچه هایش را رها کند و برود آن طرف دنیا،بسیار ناپسند است و در کل داستان رعنا را به خاطر این کارش سرزنش می کنیم.در صورتی که اگر کمی منصفانه به قضیه نگاه کنیم میبینیم که شاید بیش از شصت درصد حق با اوست.اما داستان  نمی خواهد اجازه دهد که ما حتی این مقدار حق را برای او قائل شویم چرا که در کل سریال به این پرسش که"چرا بعد از شش سال بازگشته؟"پاسخی داده نمی شود.

خانواده زمان

این خانواده به طور غلو آمیزی بسیار خوب نشان داده شده اند.پدری که در عین این که بسیار با فرزندانش مهربان است آن ها را طوری تربیت کرده که روی حرفش حرف نزنند و حتی پایشان را جلوی او دراز نکنند.هر چه نگاه می کنیم می بینیم این خانواده بسیار خوب و خوش هستند و تنها مشکل بزرگ زندگیشان اردلان تمجید است.

اردلان و مریم

عشق اردلان و مریم بسیار پاک نشان داده شده و در تمام طول فیلم این امر به مخاطب القا می شود تا آنجاکه خواجه شیراز نیز این امر را تایید می کند.اما اگر کمی عاقلانه بیندیشیم متوجه خواهیم شد که ازدواج مریم با اردلان شاید اصلا صحیح نباشد و واقعا کدام انسان عاقلی به مردی که باعث ویرانی زندگیش شده جواب مثبت می دهد؟مگر آنکه عاشق باشد .اکنون این تناقض به وجود می آید که چرا عشق یک زن چهل ساله که مدیر مدرسه است و در چنین خانواده ی خوبی بزرگ شده به چنان مردی می تواند پاک و مقدس باشد اما عشق یک دختر محصل نوزده ساله به چنان پسری بسیار پست و مورد سرزنش است؟حال آنکه اگر خوب بنگریم پی می بریم که فرزاد همان گذشته اردلان است.

رها و فرزاد

اگر یکی از پیام های این فیلم نکوهش دوستی های دختر و پسر باشد باید بگویم که کاملا نتیجه عکس داده چرا که اولا با توجه به نکاتی که در بالا گفته شد یک جوان با دیدن این سریال کاملا به خود حق می دهد که عاشق شود.از طرفی شخصیت فرزاد به گونه ای نیست که دختری در سطح رها را بتواند به خود جذب کند چرا که فرزاد نه پول دارد،نه کار،نه تحصیلات و نه هیچ چیز دیگر و به قول مادر خود او در فیلم،تنها خوبیش اینست که قسم دروغ به خدا نمی خورد!نتیجه اینکه داستان سعی دارد به ما بقبولاند که رها دختری احمق بیش نیست!

حال اگر خانواده ای بخواهد با توجه به سرنوشت رها جوان خود را از این طور دوستی ها منع کند تنها جوابی که خواهد شنید اینست که "من اینقدر احمق نیستم که با چنین پسری دوست شوم!"

پس در نهایت سرکنگبین صفرا فزوده...

خداحافظ میهمان خدا

 

چقدر زود تمام شد

میهمانی را می گویم

به قول معروف تازه داشتم حال می کردم!

چند وقتی بود از تمام میهمانی ها دل زده شده بودم

اما این چیز دیگری بود

مگر می شود به میهمانی خدا دعوت شد و نرفت؟

آخر مگر چه کسی جز خدا میهمانیش را در آسمان می گیرد 

و مگر چه کسی جز پروردگار یکتای من اینقدر سفره اش پر است 

و به قول خودمان سنگ تمام می گذارد برای میهمانش؟

امشب اما "شام آخر" میهمانی را می خوری

و فردا هم "میهمانی خداحافظی" برپاست

آن هم به صرف "هر چه از خدا بخواهی"

همه چیزش منحصر به فرد است این میهمانی

نام شامش "افطار" است

و نام میهمانی خداحافظیش ، "فطر"


راستی قرارمان یادت هست؟

به این زودی یادت رفت؟

همین که با هم قرار گذاشتیم در این میهمانی گناه نکنیم

می دانم نتوانستی روی قولت بایستی

نگو که باز هم آن شیطان ملعون فریبت زد

چرا که خودت هم بهتر از من می دانی که او به این میهمانی دعوت نبود


خداحافظ میهمان خدا امیدوارم سال دیگر هم دعوت باشی...


پی نوشت:

با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما،

چند روز پیش خدا یکی از میهمانان کوچیکش رو برد پیش خودش،علی کوچولو رو میگم.

برای شادی روحش فاتحه ای نثار کنید...

تعجب نکن

این روزها همه از این قضیه گله مندند که چرا جوانان امروزی این قدر نسبت به دفاع مقدس و شهدا بی تفاوت شده اند.

خب دلیلش کاملا مشخص است .مگر نسل من از دفاع مقدس چقدر دیده و شنیده؟اصلا از کجا باید می فهمیده؟از چند صفحه ی کتاب تاریخی که به زور باید حفظش می کرده یا از آلبوم عکسی که اینقدر خاطرات بد درونش وجود دارد که همان ناگفته بماند بهتر است؟شاید هم از پدری که همیشه از زیر تعریف کردن خاطراتش تفره می رفته که مبادا تلخی آن روزها دوباره برایش زنده شود؟ شاید هم از فیلم های فاخر سینمایی؟سینمایی که بهترین فیلم دفاع مقدسش می شود اخراجی ها!

برخلاف تصورات شما باید بگویم نسل سوخته،نسل ماست. نسلی که دارد می سوزد در آتش ناآگاهیش...

باور کنید اگر به ما بگویند و بشناسانند ما با جان دل می پذیریم.

حال من با کدام صدا فریاد بزنم که

نسل من با "برد پیت" و "بروس ویلیس" و"تام کروز" و"استیون اسپیلبرگ" بزرگ شده،نه با "علی دهکردی" و "پرویز پرستویی" و"ابراهیم حاتمی کیا".نسل من با "آقا و خانم اسمیت" و "جان سخت" و "ماموریت غیر ممکن" و "ترانسپورتر" بزرگ شده نه با "آژانس شیشه ای" و "از کرخه تا راین" و "لیلی با من است" و "روبان قرمز".

حالا شما خودت را بکش که به کی قسم "اسپیلبرگ" این "نجات سرباز رایان" را از فیلم های جنگی ما کپی کرده!کیست که باورش شود؟

حالاست که می فهمی اگر از یکی از همنسلان من بپرسی "همت" را می شناسی و او فورا بگوید بله نام بزرگراهی در تهران است ،نباید تعجب کنی...

حالاست که می فهمی اگر به یکی از همنسلان من بگویی بیا ببرمت راهیان نور و او جواب دهد مگر از جانم سیر شده ام، نباید تعجب کنی...

حالاست که اگر از کسی از همنسلان من بشنوی که : آن ها به خاطر این رفتند جبهه چون مغزشان را شستشو داده بودند،نباید تعجب کنی...

حالاست که اگر کسی از همنسلان من از ترس اینکه انگ سهمیه ای بودن را به او نزنند، رویش نشود بگوید فرزند شهید یا جانباز است یا اینکه پدرش رزمنده بوده، نباید تعجب کنی...

و حالاست که وقتی "حاتمی کیا" هم اشک می ریزد و می گوید مانده ام جواب فرزندان شهدا را چه بدهم،باز هم نباید تعجب کنی...

شمر امروز

"شمر هزار و چهارصد سال پیش مرد،رفت.شمر امروز اسرائیل است..."

و اینک زمان آن است که تو شمر زمانت را سر ببری

پس با تمام خشم خود فریاد را برآور:

مرگ بر اسرائیل

و بدان که اینک دنیا با تو هم آواز است:

الموت لإسرائيل

Death to Israel

Mort à Israël

Dood te Israel

Vdekja në Izrael

Tod für Israel

Muerte a Israel

Muerte a Israel

Θάνατος στο Ισραήλ

इसराइल की मौत

מוות לישראל

이스라엘 사망

Cái chết đến Israel

İsrail'e Ölüm

以色列的死亡

و من می بینم آن روز را که 

چرا که نیک می دانم:

مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاء كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنكَبُوتِ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ ﴿۴۱﴾

"داستان كسانى كه غير از خدا دوستانى اختيار كرده‏اند همچون عنكبوت است كه خانه‏اى براى خويش ساخته و در حقيقت اگر مى‏دانستند سست‏ترين خانه‏ها همان خانه عنكبوت است"

قدر


چه سه حرفی غریبیست این "قدر"

و چه اندازه من غریبم از صاحب این" قدر" و او به من قریب

و خود نیز خوب می داند چرا که گفته است:

"و ما ادراک ما لیلة القدر"

و تو چه می دانی شب قدر چیست؟

سال هاست که درکش نکردیم یعنی نخواستیم که درکش کنیم


این شب ها اما شب تقدیر است

شبیست که خدایش آن قدر مهربان می شود

که به تو اجازه می دهد تا از او بخواهی سرنوشتت را دگرگون سازد

پس اینجاست که همه چیز بستگی دارد به تو و دعای تو

و چگونه استجابت می کند خدا دعای کسی را که تنگ نظر است 

و از نوک بینی خود را فراتر نتواند دید

چگونه استجابت می کند دعای کسی را که غرور چنان بر او استیلا یافته

که حتی نمی تواند زبان به دعا برای دیگری باز کند

و چگونه می تواند استجابت کند کسی را که زنگار کینه چنان بر دور قلبش چنبره زده 

که ناتوان است از اینکه حتی فکر  بخشش  از سرش بگذرد

آن که می گوید : "نه تا قیامت نخواهم بخشید"

به یاد دارم که تنها یکبار این جمله را به کسی گفتم

و حال که از خاطرم می گذرد دلم می لرزد

با خود می گویم : نکند خدا هم یک روز این را به من بگوید 


زندگیت را که مرور کنی می بینی 

حتی اگر تمام دنیا در حقت بدی کرده باشند

باز هم سنگینیش به پای سنگینی گناهان تو نمی رسد

این جاست که باید بگذری

امروز باید بگذری تا فردا توان گذشتن از آن پل را داشته باشی 

پس تو را چه کاستی آید اگر 

تمام آدمیان این کره ی خاکی را دعا کنی؟


پروردگارا توانی را به ما عطا کن تا "قدر" را قدر بدانیم

و سرنوشتمان را چنان رقم بزن که 

نخست در پیشگاه تو و سپس در برابر آن که با آمدنش جهانی را دگرگون سازد سربلند باشیم

آمین 

شهید علم

خطاب به آنان که... :

باید با آمریکا رابطه برقرار کرد؟

قبول

باید پای میز مذاکره رفت؟

قبول

باید در مقابل دشمن کوتاه آمد؟

قبول

باید تعداد سانتریفیوژها را کم کرد؟

قبول

باید...

قبول  قبول  قبول

همه ی این ها قبول

 فقط جواب چشمان آرمیتا با خودتان

همین


پی نوشت:

به راه شهیدان حق پا نهادیم

و دل را به آیین آیینه دادیم

برای سرافرازی میهن خویش

همه داریوش رضایی نژادیم

عقاب آسمان ها

صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود هر چه باشد او در مجموع حدود ۱۰۵ساعت پرواز موفق جنگی را در کارنامه فعالیت های عملیاتی خود ثبت کرده و در مقایسه با عزیزان خلبان، رکود بیشترین پرواز برون مرزی را از آن خود ساخته بود. 

***

برای یک لحظه تمام دوستانش را از خاطر گذراند:رضا یک بچه یک ماهه دارد، ناصر تازه ازدواج کرده، محمد خانمش غریبه است و با محیط نظامی آشنایی ندارد. منصور مجرد است و با خواهر و مادر و پدرش زندگی می کند. حسین خانمش بیمار است و در بیمارستان بستری است و … . هر کدام یک مشکلی دارند. 

نگاهش را از قاب عکس امام که لبخند بر چهره داشت و بر دیوار مقابل نصب شده بود برگرفت، لبخندی زد و گفت: من آماده ام! و خود داوطلب شد.

***

عملیات بغداد به لحاظ سیاسی بسیار اهمیت داشت و بنا بود که اجلاس غیر متعهدها در بغداد برگزار شود و صدام گفته بود که حتی یک پرنده نیز نمی تواند از آسمان بغداد عبور کند.موقعیت و شرایط هدف برای بمباران به نحوی مورد گزینش و طرح ریزی عملیاتی قرار گرفته بود که آثار حاصل از حملات هوایی از دید خبرنگاران رسانه های گروهی جهان که در یکی از هتل های مشرف به پالایشگاه الدوره بغداد مستقر بود پوشیده نماند و با انجام عملیات، دفاع هوایی قدرتمند مورد ادعای صدام حسین زیر سؤال برود و مقامات کشورهایی که قرار است در کنفرانس غیرمتعهدها شرکت کنند، به ناامنی بغداد پی ببرند. لذا، پالایشگاه الدوره به عنوان هدف انتخاب گردید.

***

سرانجام روز عملیات فرارسید.سحرگاه سی ام تیرماه 1361 مصادف با سحرگاه سی ام رمضان.آن روز یوم الشک بود.سحری را خوردندو راه افتادند. با ورود به آسمان بغداد با سه دیوار آتش مواجه شدند به گونه ای بود که آسمان به جهت تعدد شلیک های دشمن روشن شده بود. هدف ابتدایی که در این عملیات در نظر گرفته شده بود، پالایشگاه در نزدیک بغداد بود که توسط بمب های جنگنده نیروی هوایی ایران مورد اصابت قرار گرفت. طی این مرحله از عملیات هواپیمای او نیزآسیب دید. 

به کابین عقب خوداجازه خروج داد اما خود به سمت ساختمانی که بنا بود اجلاس در آن برگزار شود شیرجه رفته و هواپیمای خود را به آن می کوبد و بدین ترتیب ثابت می کند که عراق ناامن است و از برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهدها جلوگیری به عمل می آورد.

***

او کسی نبود جز سرلشگر خلبان شهید عباس دوران

درست 20 سال بعد در 30 تیرماه 1381 پیکرش به میهن بازگشت.تنها یک تکه از استخوان پا...


پی نوشت:حتما بخوانید

عباس دوران اجلاس عدم تعهد را لغو کرد یا...

ام المومنین


هنوز چهره مکه غبار ماتم داشت

هنوز داغ ابوطالب آتش غم داشت

دل لطیف پیمبر غمین زهرا بود

به سینه درد و غم و غصه های عالم داشت

سخن ز رحلت بانوی با کرامت بود

کسی که حسن کمال چهار مریم داشت

چه بانویی که خدایش سلام می فرمود

که نامه عملش مُهر مِهر خاتم داشت

یگانه بانوی مردی که از عدالت خود

تمام عالم و آدم به زیر پرچم داشت

سخای حاتم طایی کجا و این سفره

که درب خانه جودش هزار حاتم داشت

برای حضرت ام الائمه این یک بس

که نور فاطمه بر دامن مکرم داشت

خدیجه مادر ما اولین مسلمانی است

که با ولای علی عهد خویش محکم داشت

در آخرین نفسش با اشاره می فرمود

همیشه فاطمه ام غربتی دمادم داشت

فدای دختر مظلومه ام که در آن شعب

به روی گونه چو گلبرگ یاس شبنم داشت

به اهل بیت بگو تا ملازمش باشند

به هر زمان که به مادر نیاز مبرم داشت

کسی به صورت او لطمه بعد من نزند

شنیده ام که فلانی دو دست محکم داشت

پس از وصیت ام الائمه پیغمبر

خدیجه را به عبایش ز خود مقدم داشت

در آن دمی که کفن از بهشت آوردند

هوای رحلت او روضه محرم داشت


                                                                                                     محمود ژولیده