چند وقت پیش حرف های جالبی در مورد تفاوت بین جنگ سخت و نرم به گوشم خورد.با این مضمون که در جنگ سخت تو دشمنت را می بینی، دوستان زخمیت را می بینی و باعجله به سمتشان میروی تا کمکشان کنی ولی در جنگ نرم چه؟نه دشمن را می بینی و نه زخم های دوستانت را...
امتحانش مجانیست.فقط کافیست که یک بار چشم هایت را بشویی و جور دیگری ببینی.
آن وقت چیز هایی را می بینی که باورش برای خودت هم مشکل است.
درست مثل یک خواب.
از یک سو تانک های دشمن را می بینی که به سمتت می آیند و از سوی دیگر هواپیماهاییشان را. دستانت را حلقه می کنی و می گذاری روی سرت و محکم خودت را پرت می کنی روی زمین.سرت را که بلند می کنی زخمی هایی را می بینی که زیر تانک ها له می شوند و زیر لب فقط می گویی وای چقدر زخمی.
دستپاجه می شوی و می خواهی کاری انجام دهی،تکان که می خوری دردت می گیرد خوب که نگاه می کنی می بینی تو هم زخمی شده ای ولی می شود تحملش کرد.تکه پارچه ای پیدا می کنی و می بندیش تا بروی سراغ بقیه.اولین چیزی که به ذهنت می رسد این است که از تیررس دشمن دورشان کنی.بیاریشان عقب تا پزشک زخمشان را مداوا کند. می خواهی زیر بغلشان را بگیری و بکشیشان عقب ولی دردشان می گیرد و صدای ناله شان درمی آید و گمان می کنند داری زجرشان می دهی.می خواهی برای زخمشان کاری کنی ولی متوجه می شوی که پزشک نیستی.تنها کاری که از دستت بر می آید این است که مانند خودت با تکه پارچه ای زخمشان را ببندی...
چشم هایت را که باز می کنی می بینی وسط خیابانی،شاید هم دانشگاه و یا شاید مهمانی.همه خوشحالند و می گویند و می خندند.دیگر نه از تانک خبری هست، نه از هواپیما و نه زخمی.
تو هم شروع به خندیدن می کنی اما هنوز جای زخمت درد می کند.
می دانی زجر آورترین قسمت این خواب کجاست؟
دیدن زخم های اطرافیانت،زخم هایی که خودشان هم نمی بینند...